درددل....
کرمانشاه من …
از چه قلبت به درد آمده بود که این گونه لرزیدی و دل من را لرزاندی…
از چه غم بر دل داشتی؟!…
از شیرینت؟
از فرهادت؟
از گرسنگی کودکانت؟
یا از بیکاری گره خورده در عمق جان مردمانت؟
از چه؟!…
به من بگو؟!
کرمانشاه من …
به من بگو چگونه؟!…
چگونه آرام گیرم…
چگونه آرام گیرم وقتی عزیزانم خانه خراب میشوند…
چگونه آرام گیرم وقتی خون مردمانت خاکت را نقاشی میکند…
چگونه آرام گیرم وقتی دست کودکی از زیر آوار بیرون مانده است
آن هم دست در دست عروسکش…
به من بگو…
چگونه آرام گیرم…
ای بهترینم
ای زادگاه من
ای یادگار قوم مادها
ای یادگار روزهای تلخ و شیرین
ای یادگار قدم های شیرین و فرهاد
بی شک باز هم برای فرزندانت حرفی داشتی که این گونه قلبت از غم ها ترک برداشت…
بی شک باز هم درس غیرت و مردانگی
درس شکیبایی توام با درد
درس خون و مرگ
درس جاودانگی
آری فرزندانت درس هایت را هرگز از خاطر نمیبرند…
فرزندانت حتی اگر بمیرند باز هم زنده اند…
روزی هزاران بار برایت جان میدهند و باز هم جان میگیرند…
به خدا سوگند؛
تمام وجودم تکه تکه میشود وقتی غم خودت و مردمانت را میبینم…
پس دست به دامان خدا شو…
رحمی به حال مردمانت
رحمی به حال زیر آوار ماندگانت
رحمی به حال قلب معصوم کودکانت کن…
?نسترن بلیان